با برادر پاسداری صحبت میکردیم که میگفت وقتی میخواستم به جبهه وارد شوم پدر و مادرم آمده بودند خانه و من را بدرقه کنند البته به شبنشینی آمده بودند میگفت که پولی نداشتم بروم دوکیلو میوه بخرم و جلوی آنان گذاشته و سرافراز گردم میگفت از خانه بیرون رفتم و پیش خود میگفتم خدایا چکار کنم در جایی منزل گرفتهام که آشنایی ندارم میگفت بلاخره راه افتادم و همونجوری خیابان را قدم میزدم تا به یک مغازهای وارد شدم و گفتم آقا من پول ندارم ممکن است یک مقداری پول به من بدهی گفت که او هم 200 تومان به ما پول داد و ما به این وسیله توانستیم دو کیلو میوه به منزل ببریم عزیزم چنین جوانهایی شب و روز در جبهه در زیر توپهای آسمانخراش دارند شب وروز جانفشانی میکنند
برچسب : نویسنده : emahtabi-nazanin2 بازدید : 170